برشی از کتاب «چشم در چشم» | جشن نامزدی
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب «چشم در چشم» با هدف روایت سرگذشت و خاطرات ۳ تن از همسران شهدای استان قزوین به همت بنیاد استان قزوین و به قلم حسن شکیبزاده تدوین و منتشر شده است.
کتاب یاد شده در یکصد و ۱۲ صفحه و با یکهزار و یکصد نسخه در قطع رقعی و توسط انتشارات شکیبزاده به چاپ رسیده است.
در کتاب «چشم در چشم» خاطرات زهرا چگینی همسر شهید علیکرم چگینی، منظر بهزادی همسر شهید خسرو فارسی و مرضیه گلچین همسر شهید علی سیمبر ثبت شده است.
انتخاب این عزیزان به دلیل ایثار و ایستادگیشان در برابر دشواریهای روزگار بوده و نتایج ارزشمند و بزرگ اجتماعی و فرهنگی آنها که در جدال با همه مشقتها و به دوش کشیدنهای بار زندگی در تنهایی کسب کردهاند که این البته حکایت همه زنان شهیدپرور سرزمینمان است.
اگر چه سرگذشت و ماجرای حیات و شهادت همراهان زندگی این عزیزان نیز پر از ایثار، حماسه و دانستنیهای بسیار است، اما هدف از گفتگوهای انجام شده در این کتاب، صرفا معرفی همسران شهدا و نقش بیبدیلشان در عرصههای مختلف اجتماعی قبل و بعد از شهادت همسرانشان است.
در بخشی از خاطرات همسر شهید خسرو وفایی در کتاب «چشم در چشم» آمده است: «... روزی که قرار بود شب جشن نامزدی ما برگزار شود، مادر و خواهرم به همراه خسرو برای خرید هدایای نامزدی به قزوین رفتند.
مادرم میگفت: خسرو ده هزار تومان پول آورده بود و میگفت: هر چیزی که صلاح میدانید و لازم است برای دخترتان بخرید آن دوران ده هزار تومان، پول خیلی زیادی بود، چون حقوق ماهیانه یک کارگر بین ۵۰۰ و نهایتا هزار تومان بود، اما او ده هزار تومان به همراه داشت و کلی لباس، طلا، انگشتر، ساعت، شیرینی و میوه خریدند و همه وسایل را داخل یک چمدان بزرگ گذاشته و تاکسی گرفتند که به مقصد برسند.
جلوی شهربانی که رسیدند خسرو کرایه تاکسی را حساب کرده و برای ناهار پیاده شدند. سه نفری مشغول صحبت و تعارفات بودند که دیدند راننده تاکسی گاز ماشین را گرفت و رفت، کمی که تاکسی دور شد، متوجه شدند چمدان و همه وسایلی که خریده بودند، داخل صندوق عقب تاکسی جا مانده و او هم رفته است.
حسابی حالشان گرفته شد و نمیدانستند چه کار کنند، نه راننده تاکسی را میشناختند و نه شماره ماشین را داشتند و نه مرجعی بود که بروند و بخواهند او را پیدا کنند، از طرفی همه ده هزار تومان خسرو هم خرج شده بود و دیگر پولی نمانده بود که بخواهند دوباره وسایل مورد نظر را تهیه کنند. نیم ساعتی نشسته بودند و کاملا مستاصل که چه کنند. خسرو دستهایش را بالا برد و گفت: یا صاحبالزمان (عج) من همه تلاشم این بود که جشن نامزدیام در شب ولادت شما باشد، حالا خودت کاری بکن که آبروی من در خطر است ...»